کاروان رفت
بی امان رفت
پای پیاده رفت
گلبانو پشت پنجره گریه میکرد
کاروان رفت
ازپشت پنجره چشمی خیس
نگاه میکرد به آنها
آه از ته دل
خواست شود که بشود
اتصال برقرار
گلبانو السلام
السلام علیک
یا
علی بن
موسی
الرضا
والسلام
//آدم برفی//ح.ا.ش//
روزی کودکی بی امان
گریه برد پیش مادر
گفت ای پسرم بهر چه گریانی
گفت پسر بهر رفتن مادر
پسر رفت به پابوس آن حرم
و شد زمان زود گذران
و مادر گریان بی امان
بر تابوت
نگاه میکرد
پرچمی نقش بسته و زیبا
بر تابوت
پسر بزرگ شده بود
ومادر
که
مسافر
حرم شده بود
//آدم برفی//ح.ا.ش//
پسرک با دیدن گنبد نورانی لبخند زد"
رنگین کمان از آسمان به زمین موج میزد
داستانک/ح.ا.ش/
سارق با دیدن پول در دستهای پیرمرد نقشه ی شیطانی اش را در سر سامان داد و با موتور به سمت هدف حرکت کرد"
پیرمرد روبروی حرم ایستاد و سلام داد.
و موتوری که بالای وانت بود.
سارق در فکر موتورش بود که آژیرهای اتومبیلی آن را با خود همراه میکرد.
نویسنده=ح.ا.ش
مرد با دیدن میهمان ها رنگش سفید شده بود:هنوز سفره ی خالی خانه را پر نکرده بود.بعد از سلام و احوالپرسی به بهانه ای از میهمان ها غذر خواهی کرد:و دروغی را گفت که حالش بد است و باید برود:میهمان ها بسیار جا خورده بودند چون از راه دور آمده بودند مرد بیرون رفت چند قدمی که رفت مردی او را صدا زد:مرد گفت آدرس نمی دانم و اخم هایش را در هم کرد.
مرد گفت آدرس روی پاکت است شما میهمان آقا هستید.
به پاکت نگاه کرد 4نفر و به میهمان ها تعداد درست بود"و اشکهایش که حلقه میزدند بر روی پاکت.
ح.س.ا.م الدین ش.ف.ی .ع ی.ا.ن